دیشب خوابتو  دیدم ،نشسته بودی بالای سرم،دست چپم رو گرفته بودی تو دستت .دستت خیلی بزرگ بود و دست من خیلی کوچیک .یاد دست بچگی هام افتادم که تو دستای بزرگ و پهن پدرم گم می شد. نمیتونی تصور  کنی چقدر حس خوبی داشتم ،سرم رو  بلند کردم   که  بهتر ببینمت  اما صورتت محو بود . می دونستم دارم خواب می بینم واسه همینم هول  بودم که نکنه بیدار شم، مثل همیشه .نمی دونم چقدر اونجا بودی که با صدای زنگ  تلفن از خواب پریدم مهم نبود کی پشت خطه ، چشمام  رو بستم تا شاید بازم تو رو ببینم اما دیگه نتونستم بخوابم. هنوز دست چپم  گرم بود  و  حضورت  رو احساس می کردم .

کاش هیچوقت بیدار نمی شدم .

فرا سوی ساعت

 

فراسوی مردگان ،ایستاده ام

 

با زخمی در قلب

 

چشمانی از ابریشم سرخ

 

و دستهایی چون بادبان

 

بر قلب مرگ

 

ایستاده ام

 

****

 

فریاد قربانیان سبز

 

چون خنجر در گوشهایم

 

                            فرو می رود

 

و در قفسی سنگی

 

رویای مردی که برایم نماند

 

                               پر می ریزد

 

****

 

فراسوی ساعت ،لحظه ایست

 

 که دوست دارم

 

تنها به شهر بیاندیشم

 

و موهایم را ببخشم

 

 

                           «مینا دستغیب»

تو که می خواستی بری چرا اومدی ؟!