گفتگو
اگر خدا مرا پرنده آفریده بود
چه قدر سهم من
از آسمان زیاد بود!
چه قدر از هر آنچه تیره و زمینی است
دور می شدم!
پسرسکوت کرد و دخترک جواب داد:
چرا به چشم تو
زمین که آشیانه پرنده هاست
تیره است؟!
زمین قشنگ و دیدنی ست
و آب و دانه پرندگان به دست اوست
چرا به جای آسمان
به دیدن زمین نمی روی؟
چرا به کوه و دشت و دره ها
سری نمی زنی؟
چرا چنان پرنده ها
به شوق شاخه های تازه نغمه سر نمیکنی؟!
پسر به او نگاه کرد و دخترک به شکوه گفت:
تو از شباهت قریب قله ها و
موج ها
تو از تفاوت سرود رود و نغمه پرندگان
تو از شکوه شهرهای باستانی جهان
چه دیده یا شنیده ای؟
پسر دهان گشود و دخترک ادامه
داد:
قبول می کنم که گاه لازم است
مثل یک پرنده در سکوت آسمان
جدا شویم
رو به سوی سفره زمین کنیم
فکر هم صدا و هم نشین کنیم
حرف های دخترک که گفته شد
در سر پسر
فکرهای تازه ای برای زنگی
شکفته شد!